ریرا میگوید:«تو خیلی تنبلی! دل درد بهانه است.»میگوید:«فقط برای این است که از زیر کار در بروی!» بعد هم دستش را در هوا تکان میدهد تا النگوهایی که آقاجان برایش خریده، قشنگ صدا بدهند. یادم هست آن روز آن قدر روی پای آقاجان نشست وموهای قهوه ایش را تکان تکان داد که به قول آبجی مریم دلش را برد و آقاجان النگوها را برایش خرید. مامان لیلا هم میگوید:«ریراخیلی دلبر است!» من نمیدانم دلبر یعنی چه اما فکر کنم ماهی هم خیلی دلبر باشد. ریرا ماهی را دوست ندارد چون من به او گفتم«ماهی از او خیلی خوشگل تر و دوست داشتنی تر است.»
یک روز که در حیاط بازی میکردیم زنگ در را زدند. از کنار حوض بلند شدم و به سمت در دویدم.در را باز کردم.ماهی و مادرش دم در ایستاده بودند.موهای فرفری مشکی اش را با گل سر صورتی بسته بود.دمپایی های صورتی اش را تا به تا پوشیده بود. لپ هایش مثل لپ های ریرا آویزان نبود همه اش آن بالا زیر چشمانش جمع شده بود.من را که دید خندید.حس کردم از پشت بام افتاده ام تو حوض. در را ول کردم و تا خانه دویدم.از پله ها بالا رفتم و بین کمد و دیوار نشستم. پاهایم را بغل کردم. تا وقتی صدای خداحافظی مامان لیلا نیامد، از جایم تکان نخوردم.از آن روز به بعد، عصر ها که همه میخوابیدند مینشستم رو پله های پشت بام و از پنجره به ماهی که درکوچه بازی میکرد نگاه میکردم.
یک شب که با ریرا در ایوان خوابیده بودیم، ریرا روی هرستاره یک اسم گذاشت آن ستاره که از همه پرنور تر و بزرگ تر بود شد آقاجان و کناری اش مامان لیلا.آخر خاله میگفت مامان لیلا و آقاجان طاقت دوری هم را ندارند. بعد یک ستاره ی پرنور دیگر شد داداش علی. یک ستاره هم آن دور ترها بود و چون قشنگ تر از بقیه بود آن را دادیم به آبجی مریم. ریرا میخواست یک ستاره نامرد...
ادامه مطلبما را در سایت نامرد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9nimmandelc بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 19:33